هستی هستی ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

تمام هستی ما

خوب

اعتماد به نفس!

24 و 25 ام مهرماه رفتیم عروسی پسر عموم.سوار ماشین شدیم به باباش می گم بابا هستی اینقدر رقصید... باباش می گه آره هستی؟ می گه آره آخه احتمال به نفسم بالاست؟! من: باباش: خودش: می گم اعتماد به نفس! نه احتمال به نفس!(حالا نمی دونم از کجا این به ذهنش رسیده بود!؟) با کلی هجی کردن آخرشم یه چیزی گفت شبیه احتماد به نفس! ...
28 مهر 1393

بدون عنوان

کودک بايد در فضايی سرشار از خوشبختی ، محبت و تفاهم بزرگ شود. شانزدهم مهرماه (8 اکتبر) در برخی نقاط دنيا از جمله ايران روز جهانی کودک است.  روز جهاني کودک بهانه اي براي ورود به جهان کودکان است؛ براي ورود به اين جهان بايد آگاهي هاي خود را فراموش کنيم و با ناآگاهي هاي کودکانمان همراه شويم. آموختن زبان کودکانه نيز قدم بعدي است.در سال 1946 بعد از جنگ جهاني دوم در اروپا ، انجمن عمومي سازمان ملل به منظور حمايت از کودکان ، مرکز يونيسف را که ابتدا انجمن بين المللي ويژه کودکان سازمان ملل نام گرفت ایجاد کرد. در سال 1953، يونيسف ( United Nations International Emergency Fund ) يکي از بخشهاي دائمي در سازمان ملل گرديد . و روز 8 اکتبر " روز...
16 مهر 1393

بدون عنوان

امروز هستی حالش خوب نبود ترجیح دادم نرم سر کار.تا زودتر خوب شه.رفتیم صبحونه بخوریم من قبلش نشسته بودم رو صندلیش.اومده آشپزخونه بهم می گه از رو صندلی من پاشو.پاشدم و رو صندلی دیگه ای نشستم می گم حالا چی می شد اونجا می نشستم؟جواب می ده فقط بابا می تونه اینجا بشینه اونم به خاطر اینکه من و بابا فامیلیمون یکیه!!! بهش گفتم باشه عصر هم بابا ببرتت دکتر چون فامیلیتون مثل همه.الانم بابات بیاد بهت لقمه بده چون فامیلیتون عین همه!.... با قیافه حق به جانب گفت: ایییی بابا شوخی کردم.!!!
14 مهر 1393

یه جمعه خوب

دیروز جمعه خوبی داشتیم.قبل از ناهار رفتیم پارک که به هستی قولشو داده بودیم. بعد از اینکه سیر شد اومدیم خونه.اومدیم خونه ناهار پیتزا درست کردم.خوب شده بود.استقبال شد!بعد از برنامه فتیله و بازی هستی رو بردم پارکینگ دوچرخه سواری کرد.بعدشم دوباره سه تایی رفتیم بیرون و بعد هستی رو بردم حموم.این بار برای اولین بار یه کم گذاشتم تو حموم بدون من تنها بمونه و با عروسکش تو وان بازی کنه. البته صدای منو از اتاق می شنید و شرطش هم این بود که حتما یا من یا باباش تو اتاق باشیم.و بالاخره بعد از شام ساعت ده و نیم بعد از یه قصه خوابید. ...
5 مهر 1393

پیش دبستانی

هستی خانم شد پیش دبستانی.خودش فکر می کنه خیلی بزرگ شده.هر وقت ازش تعریف می کنم یا جایی که خودش هم تعجب می کنه می گه خوب من دیگه دارم میرم پیش دبستانی.بزرگ شدم.باید بزرگتر بشم... ای جان قربونت برم... ...
5 مهر 1393
1